مشق زندگی



 

-دانشجوی کمرو و بی بضاعتی  را به یاد می آورم که تصور می کرد مورد علاقه یکی از دختران بسیار زیبا و درسخوان  و با  کلاس ،واقع شده است ،آنهم فقط با یکی دو نگاه اتفاقی لبخند آمیز در مسیر کلاس و دانشگاه و کتابخانه ، واقعیت این بود که او نمی دانست که این موضوع یک مورد اتفاقی و شاید شیطنت آمیز بوده در حالیکه فضای توهم ،تمام فکر و ذهن او را پر کرده  بود! طوری که از لحاظ درسی افت شدیدی کرد!

-یا  فکر می کنید همه همکاران شما را دوست دارند و از صندوقچه اسرارتان هر چه بیرون می آورید ،خریدارند ولی واقعیت اینکه آنها از شما و حرفهایتان خسته شده اند و شما در توهم خود واقعیات را نمی فهمید وآنها را خسته کرده اید!

- یا بیمار سرطانی که در بستر بیماری است و  همسری زیبا دارد و دوستش همیشه به همین منظور به دیدار او می رود و او در توهمی اشتباه ، همه چیز را خوب تفسیر می کند ، در حالیکه واقعیت چیز دیگری است!

-دانشجوی بسیار توانمندی را در نظر بگیرید که در دنیای متوهم  خود برای توانایی های خود ارزشی قائل نیست وبه همین خاطر فرصتهای خود را یکی یکی از دست می دهد.

-یا پدری  را در نظر بگیرید که فکر می کند برای همسر و بچه هایش ،پدر خوبی است همیشه تا دیر وقت سرکار است تا درآمد بیشتری بدست بیاورد تا چیزی کم وکاست نباشد ،او در این توهم بسر می برد و حال آنکه واقعیت خلاف این است!

در بعضی موارد فوق شاید بنظر برسد که واقعیت بهتر است ولی شاید همان توهم به انسان کمک می کند که بتواند با عشق و علاقه، هر چند رویایی،  زندگیش را ادامه بدهد ،بعبارتی فهمیدن واقعیات و ترکیدن بادکنک توهم، انسان را یک دفعه در شرایط افسردگی شدید قرار می دهد که شاید نتواند به زندگی مانند قبل ادامه دهدبعبارتی شاید بتوان  نقطه ای  بهینه برای هر کس بین توهم و واقعیات متصور شد.

نمی دانم نظر شما چیست؟ ولی فکر می کنم گاهی لازم باشد ،انسان انگاره های خود را با ابزارهایی بیازماید و نسبت به میزان واقعیت داشتن آنها  تردید کند.

همه شنیده ایم وقتی از کسی که خیلی ابراز دوستی می کند چیز با ارزشی ،بخواهید می توانید  واقعیت دوستی فرد را محک بزنید .

یا وقتی فکر می کنید خیلی مورد توجه و علاقه دوستی هستید با دقت رفتار او را وقتی در شرایط برابر با دوست دیگرش قرار می گیرید ،زیر نظر بگیرید .

اگر فکر می کنید خیلی خوش لباس و یا شخصیت تاثیر گذار دارید،کافی است  وقتی به کارمند یک بانک مراجعه می کنید میزان توجه او به حل مشکلتان را بسنجید .

یا در جلسات با همکاران و اقوام میزان اشتیاق آنها به شنیدن حرفهای خودتان رابسنجید.

شاید لازم باشد بیشتر خود و توانایی خود رابسنجیم  و همیشه در توهم و خیالات نمانیم .

شما چطور فکر می کنید؟

 


 

تابستان شده بود مادرم مثل همیشه سفارش کار من را کرده بودند و از پسر عمویم خواسته بودند برای کار تابستان من فکری بکند.

این دفعه اول نبود ،شاگردی دستفروشی ، آبمیوه فروشی  ،نقره سازی  و موکت بافی را هم در کارنامه کاری خود تا قبل از دیپلم دارم.

ولی از تجربیات کاری من نقره سازی بیشتر در ذهنم مانده است ،کار با تیزاب ،قیر ،شستن قطعات ،شبکه در آوردن ،حمل قطعات نقره و برنجی به کارگاههای مختلف ،ترس از سرقت قرصهای بزرگ  نقره که در خورجین دوچرخه داشتم ،همه وهمه خاطرات بسیار شیرینی هستند.

امروز که می نگرم چقدر این سر کار رفتن های نابستان برای من مفید و در زندگی موثر بودند.کار کردن با آدم بزرگ ها که گاهی رعایت کوچک ترها را نمی کردند ،حواسشان نبود نباید این حرف ها را بزنند ولی گفتند و ما شنیدیم ،دقت نداشتند در تعاملاتشان که ما هم نظاره گریم.

ولی من با کنجکاوی تمام همه چیز را به خاطرم سپردم ،یاد گرفتم اگر خوب در س نخوانم آینده ام سر و کله زدن با چه اقشاری از جامعه است .

اولین بار که حساب ،کتابهای مغازه همسایه نقره فروش که سواد نداشت را کردم و می خواست به من پول بدهد و من رودربایستی کردم وپول را نگرفتم در خاطرم مانده است ولی پسر عمویم پول را گرفت و به من داد تا یاد بگیرم در بازار رودربایستی جایی ندارد،این درسهای مهم  زندگی کاری بزرگترها بود که من یاد می گرفتم.

یاد گرفتم زحمت کشیدن و نان در آوردن چقدر سخت است .

یاد گرفتم معنای پول نداشتن  یک مرد را، وقتی کفاشی  همسایه مغازه ما ، نتوانست داروی گران همسرش را بخرد.

یاد گرفتم دوازده ساعت کارکردن چه معنایی می دهد و چه سختی هایی دارد .

 این درس آموخته ها به من اعتماد به نفس بسیار زیادی دادند که هنوز هم مدیون آنها هستم.

در این میان نقش مادرم بسیار برجسته می نماید که من ،تنها فرزند خود را مانند یک مرد تربیت کنند و حواسشان بود که یک مرد باید بتواندگلیم خود را از آب بکشد و با آدمهای بازار و جامعه تعامل کند .

من همیشه خود را مدیون این زن بزرگ می دانم که برایم به جز مادر نقش پدر را بازی می کردند.


 

زمانی به تقدیر زمان  و علیرغم میل باطنی وبه اصرار مدیر عامل وقت وبا توجیه جوان گرایی ایشان  ،مجبور شدم مدیر عاملی شرکتی بزرگ و مهندسی  را بپذیرم  در حالیکه نه تجربه آن را داشتم و نه فرصت بود در این رابطه فکر کنم.

در روز معارفه چشمان نگران و معصومانه کارمندان آن شرکت را که با نگرانی به من نگاه می کردند در خاطر دارم ، آنها می خواستند از روی قیافه و نحوه حرف زدن من  بفهمند آیا من توان اداره شرکت  را دارم.

من خیلی صادقانه با آنها حرف زدم و گفتم تمامی تلاش خود را جهت پیشبرد  آن شرکت انجام خواهم داد.درست روز بعد یکی  از پیش کسوتان آن شرکت شاید به قصد شناخت در دفتر مدیر عامل حاضر شد و اولین چیزی که رک وراست از من پرسید این بود که آیا شما آمده اید این شرکت را از بین ببرید؟!!!

سوالی که من با آن همه اعتباری که برای  خود در طول خدمتم قائل بودم ، شگفتی من را باعث شد.

تمام هوش و استعداد خود را در جهت شناخت شرکت بکار بردم ،می خواستم گره های شرکت را باز کنم ،کمبود فضای کاری و مشکلات ساختمان محل کار،بازنشسته ها ،نداشتن محصول درست و حسابی ،ناراضی بودن بعضی مشتریان ،جوان گرایی ،تکنولوژی های نو ،رقبا و از همه مهمتر فشارهای شرکت مادر که از همه فشار ها طاقت فرساتر بود.

همراهی خوبی در شرکت وجود نداشت و ازهمه مهمتر وجود یک وبلاگ ناشناس و پر طرفدار که سعی می کرد افکار عمومی شرکت را مدیریت کند،بیشتر از همه نگران کننده بود.

من در دوره مدیر عاملی نتوانستم آنچنان  موثر باشم ولی سعی کردم تا آنجا که می توانم  به شرکت ضربه ای نزنم و حداقل شرایط را حفظ کنم.البته قضاوت در این خصوص مثل همیشه با کارمندان ، کارشناسان و مدیران  آن شرکت است.

در دوران مدیر عاملی به غیر از دوستان خوبی که پیدا کردم و هنوز از دیدن آنها خرسند می شوم ،درس آموخته های  خوبی فرا گرفتم که یکی از آنها فهمیدن این نکته بود که ویژگی های شخصیتی من متناسب با مدیر عاملی نیست ،آموزه ای که یک دنیا می ارزد.

من با تحمل سختی های فراوان  با گوشت وپوست  درک کردم که مدیر عامل حداقل سه ویژگی مهم زیر را بایستی داشته باشد.

  1. قدرت رهبری: (توان سخنرانی های الهام بخش،قدرت نفوذ در دیگران، شخصیت کاریزمایی)
  2. تفکر تجاری: (فکر اقتصادی داشتن ،توان زیاد در گرفتن پروژه و کار برای شرکت ،داشتن استراتژی های بلند مدت ،ایده های نو برای محصول جدید)
  3. تخصص مالی و قراردادی: (آشنایی کامل با اصول حسابداری مالی ،حسابرسی ،قانون تجارت ،سود وزیان و سرمایه گذاری و)

چیزی که با یک مدیریت ساده در یک شرکت بزرگ متفاوت است،جایی که EQ بیشتر از IQ  و توان رهبری بیش از توان فنی کارآمد است.

راستی نکته دیگری نیز یاد گرفتم مدیر عامل تنها فرد خیلی تنهای سازمان است.


 

مدیر عاملی را به یاد می آورم که بیشتر از هر چیز علاقه داشت به دیگران اثبات کند که او از همه بهتر می داند و بخصوص مسائل فنی را بهتر درک می کند و گویی در حال رقابت با سایر مدیران خود در سازمان بود.

یادم هست  همیشه می گفت من دستم خالی است و نفرات قابل ودرخور ندارم وبلاخره از این خیل کم کیفیت باید یکی را منصوب کنم.

در جلسات بزرگ مدیریتی ،جایی که همه مدیران سازمان گرد هم می آمدند روی حوزه ای که بیشتر احاطه و تخصص داشت بیشتر گیر می داد و آنجا را بسیار افتضاح می خواند طوری که صورت مدیران مربوطه از توصیف ایشان  قرمز می شد.

ازاین میان مدیری جوان بیشتر ازهمه رخ نشان می داد و با توصیف های آنچنانی در حضور ایشان  قلب این پیرمرد عاشق تعریف و تمجید را بدست می آورد و پوزخندهای ملیح آن بزرگوار را در میان صورت سالخورده اش  هویدا می کرد.

عشق این بزرگوار این بود که به دیگر مدیران بفهماند من با این همه دوری ، بهتر از شماها سازمان را می شناسم .

اگر در جلسه ای می خواستی نظر ایشان را جلب کنی ،طبق روال ، اول بایستی هزاران لنگ می انداختی و ایشان را استاد همه چیز خطاب می کردی و وقوف ایشان را اذعان می کردی ، که ایشان بربتابد و نظری بر نظر شما بیندازد و ازاین قبیل اوصاف .

ایشان توجه نداشت که ما بچه های سازمانی اوهستیم  محتاج حمایت و تشویق ، باید به ما فرصت رشد بدهد و مانند یک پدربا ما برخورد کند .

برای من که پدرم را در سنین نوجوانی از دست داده بودم و تجربه مدیریت برادر بزرگتر خود را داشتم ،نحوه مدیریت این نوع بزرگان  بیشتر شبیه برادر بزرگتر می نمود تا یک پدر سازمان!

طبیعی است که برادر بزرگتر گاهی با برادر کوچک خود رقابت می کند و گاهی منافع ارث پدر را بیشتر متوجه خود می کندو گاهی برادر و خواهران تحت قیمومیت خود را کوچک و تحقیر کند ، حال آنکه یک پدر هیچگاه بچه های خود را رقیب خود نمی داند و همه را به نوعی دوست دارد وسعی در رشد آنها دارد.

این مدیر با تجربه و محترم از سازمان رفت و کمتر کسی را می بینم که برای شخصیت مغرور  ایشان احترام قائل باشد .از نظر من ایشان در سنین طفولیت خود سیر می کرد که محتاج تعریف و تمجید دیگران بود .مدیر عاملی را یک فرصت برای پرزنت خود می دید همانند یک سوارکار پیر بر روی بهترین اسب تندرو و زین کرده .

ایشان درک نکرده بود که مدیر تربیت کردنی است و نه داشتنی !

کاش می دانست .


 

بهترین تعریف عشق را از تو شنیدم وقتی سه ، چهار ساله بودی و گفتی "عشق یعنی چیزی که وقتی باشه همه چیز خوب بنظر می یاد!"

وقتی در سفر شمال بودیم و پنج سال بیشتر نداشتی ،آنقدر بزرگ بودی که پدرت را که از شدت تب و عفونت گلو در بستر بیماری افتاده بود ،مراقب باشی و بیم سرماخوردن نداشته باشی .

وقتی مادرت تصادف کرده بود و تو در ماشین بودی ،تنها نگرانیت حال مادرت بود وفقط  در جستجوی سلامتی او بودی

درست یادم هست  در سنین کودکی ،وقتی تمام پولی که به تو داده بودم یک جا در صندوق خیریه انداختی

در همان سنین می خواستی کاری کنی که جاودان بمانی

نمازهای تندت ،پشت میز درس نشستن هایت تا دیرگاه شب ،خواب بردنت خودکار بدست روی قالی ،شرکت در مسابقات برنامه نویسی آنلاین   ،شرکت در کنکور تیزهوشان و جدیت در آن ،شرکت در المپیاد ،تردیدهایت برای خواندن برای کنکور ویا کار روی المپیاد،

خواب نبردنت شب کنکور و تردیدهایت در انتخاب رشته و تلاشت برای  اینکه می خواستی از خود خدا بپرسی که کدامش بهتر است،

خاطرات شیرین توست در ذهن من

از تویادگرفتم  اولین بار فکر کردن در رابطه با معنای زندگی را

مفهوم سایه ها ،آنتی فراجایل ،قوی سیاه ، مفهوم قربانی و جلاد و خیلی از مفاهیم که یادم رفته است.

یادم هست که می خواستی خوب یاد بگیرم و حرصت می گرفت وقتی حواسم آنگونه که می خواستی جمع نبود.

هنوز یادم نرفته می خواستی از من قول بگیری که اگر فقط خودم گوش کنم  ، فایل صوتی که خریده بودی ،را برایم ارسال می کنی . یادم هست بزرگیت را در رعایت حق کپی رایت و تعهدت به آن.

"خداحافظی ها"یت  همیشه در خاطر من هست و برایم تازگی دارد.کاش مشمول معصومیت خودت نشود  

چه بزرگ فکر می کردی وقتی داوطلبانه انصراف دادی  از حق پذیرفته شدن  خود در فوق لیسانس بدون کنکور و چه صادقانه به  دانشگاهها گفتی ،به  آنجا نمی روی حتی وقتی مطمئن نبودی نتیجه کارت چه می شود.

کاش بیشتر تو را می شناختم ،وسعت اندیشه ات را ،نیازهایت را ، دردهایت را وبیشتر توجه می کردم، احساس تنهایی ات را، گریه کردن هایت  را ، نگاههای معصومانه ات را وقتی باشور وشوق می خواستی در زندگی ات تغییر ایجاد کنی و نشد.

نور دو دیده ام ،از تو یاد گرفتم معناداشتن را ، بزرگ بودن را ،بزرگ اندیشیدن را

برای تو همیشه و همیشه  دعا می کنم ، برای موفقیتت و آرزوهای بزرگی که در سر داری .


 

در دوران دانشگاه یادم می آید بعضی از اساتید محترم روی چند برگ کاغذ کلاسور کل مطلبی که باید آن روز تدریس کنند را می آوردند و روی تخته سیاه آن روزها می نوشتند و به عبارتی  از روی آن کاغذ ها تدریس می کردند  . دانشجویان هم با نوشتن آن متون جزوه تهیه می کردند وهمین متون جزوه ها بود که شب امتحان و روزهای نزدیک به امتحان به آنها کمک می کرد تا بتوانند درسها را مرور کنند .شاید همان روش حل مسائل ومثالهای جزوه ها،کمک می کرد تا حداقل  بتوانند آن درس را بگذرانند.

درس ماشینهای الکتریکی بود ،استاد با همان سبک فوق در حال تدریس بودند .برای ما که هنرستانی نبودیم ،سیم پیچی نکرده بودیم موتور الکتریکی را درست  لمس نکرده بودیم ،احساس خوبی وجود نداشت و سعی می کردیم چگونگی کار موتور الکتریکی وساختار آنرا  از لابلای آن فرمولها و انتگرالها و مشتق ها یاد بگیریم.ولی واقعیت این بود که ذهن ما آماده نبود .یادم هست  در یکی از همین کلاسها یکی از دانشجویان از ته کلاس گفت : استاد بلاخره روتور می چرخه یا استاتور؟!!!که همه ی کلاس را به خنده انداخت .

این شرایط ادامه داشت ،تا اینکه روزی یکی از دانشجویان که سن نسبتا بیشتری نسبت به ماها داشت وبه نظر کمی هم عملی کار کرده بود  ،از استاد سوالی پرسید و ایشان را کمی از فضای فرمول و روال درس خارج کرد.ایشان از استاد خواست به صورت شهودی و کمی عملی نسبت به میدان مغناطیسی  ایجاد شده ،اثر متقابل نیروی دو میدان و چگونگی تاثیر فرکانس ولتاژ روی سرعت موتور توضیح بدهند واینجا بود که با سوال و جواب این دو، من بیشتر آموختم و بیشتر فهمیدم.

در واقع تفاوت بسیار زیادی بین یادگیری و فهمیدن وجود دارد .شاید فهمیدن سالها پس از آموختن اتفاق بیفتد.برای من که درس ریاضی را بسیار سخت کار کرده بودم و انتگرالهای چند گانه را به راحتی بدست می آوردم الان بهتر مفهوم آن در ذهن من قابل درک است تا آن زمان.

نکته مهمتر اینکه استادی که بخواهد ذهن دانشجو را به فضای درس بیاورد و تمرکز ایجاد کند ،خود بایستی در ابتدا وقوف کامل روی آن داشته باشد و بایستی خیلی وقت بگذارد که موضوع را تا آنجا که می تواند شهودی کند .که البته این کار همه کس نیست  وشاید تفاوت بین دانشگاهها هم، وجود همین اساتید بزرگواری است که خود مطلب را فهمیده اند و قادرند آن را تا آنجا که می شود به ذهن دانشجوها نزدیک کنند چرا که از آنجا به بعد کار زیاد سختی نیست و دانشجویان می توانند با مطالعه کتاب معرفی شده  و نیز سایر کتابهای پایه و ریفرنس دیگر احاطه تئوریک هم داشته باشند.

گاهی به این نتیجه می رسم تنها کسی می تواند ادعا کند یک موضوع را خوب فهمیده  است  که بتواند آن را هرچند هم که سخت باشد به سادگی هر چه تمام تر  برای یک دانش آموز دبستانی  توضیح یدهد و او بصورت شهودی آن را بفهمد.

کاری که اتفاق افتاده است ولی به ندرت.


 

چهارم دبیرستان بودیم در زمان جنگ ،سالی که بمباران شهرها بی رحمانه انجام می شد .یادم هست در ابتدای  آن سال تحصیلی ، معلم مکانیک مسئله ای در سطح دانشگاه برای کلاس مطرح نمودند و از همه خواستند شتاب یک مکعب مستطیل  با جرم مشخص روی گوه ای  با جرم معلوم بزرگتر روی یک سطح شیب دار با زاویه داده شده را با فرض ضرایب معلوم اصطکاک بدست بیاورند.

ایشان گفتند اگر کسی بتواند این شتاب را بدست بیاورد ،من او را با  یک دست چلوکباب  به عنوان جایزه مهمان خواهم کرد ،طوری که این مسئله به عنوان "مسئله چلوکباب" معروف شد.

یادم هست من حدود یک ماه روی این مسئله فکر کردم و با درکی که از مفاهیم مکانیک تا آن زمان داشتم ،بلاخره مسئله را حل کردم .

یادم هست آن روز که در مسیر دبیرستان معلممان را دیدم ،با شور وشوق از دوچرخه پیاده شدم و به ایشان خبر حل مسئله و روش آن را توضیح دادم و کاغذی که حل آن را نوشته بودم به ایشان دادم.

من در این اندیشه بودم که مورد تشویق  قرار بگیرم ولی وقتی وارد کلاس شدیم ، ایشان در حالیکه کاغذ من در دستشان بود وبدون اعتنا به من ،به بچه ها گفتند ،امروز می خواهم مسئله چلوکباب را برایتان حل کنم .

ایشان به سمت تخته سیاه رفتند و با روش دیگری شروع به حل آن کردند و بعد در انتها با کم اهمیت نشان دادن  موضوع ، گفتند البته فلانی هم این مسئله را حل کرده ولی میلی به ارائه راه حل من نشان ندادند .

ایشان چلوکبابی را که قول داده بودند ، فراموش کردند وموضوع  نیز  با ورود به زمان  بمباران شهرها و تعطیلی دبیرستان ما  روبه  فراموشی رفت .

با گذشت سالها ،امروز ایجاد انگیزش در دانش آموزان به فکر کردن به یک مسئله سخت مکانیک توسط این آموزگار عزیزوگرامی در نگاه من ،قابل  تحسین  و ارزشمند می نماید  ولی  همیشه در این اندیشه مانده ام که چرا معلم ما بجای تشویق وتوجه به احساس من  ، چنین برخورد سردی از خود نشان دادند .انگار ،جلب توجه  من و دیگران به  توان علمی ایشان بیشتر برایشان ارز ش داشت  و خود را بیشتر از من نیازمند  تشویق  می دیدند.

شاید نمی دانستند که ما بجز مکانیک درسهای دیگری نیز از ایشان یاد می گیریم،

و شاید هم نیاز می دیدند ، غرور مرا به این صورت کنترل کنند .

ولی باز هم ، چرا؟؟!


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مدرسه یادگیری ارز دیجیتال رایگان عسل گروس کردستان| عسل طبیعی کردستان رویاهای یک آدم مضحک NIKU سلامت جو سرزمین سلامتی نیلو موزیک آموزش خوشمزه جات لپین